سه سال سردرد کشیدم و بعد یه روز فهمیدم بستن سر واقعا موثره:)) و الان، هر روز که میگذره شالی که می بندم به سرم سفت تر از قبل میشه چون درد بیشتر میشه. وقتی سرم درد میکنه، ذهنم بهم می ریزه، مثل خون آشامایی میشم که بوی خون می شنون و قاتی میکنن! یا گرگینه ها توی ماه کامل. یعنی نمی تونم تمرکز کنم، فقط درده انقدر که حتی فکمم درد میکنه و دلم میخواد یه چیزی رو محکم فشار بدم با دندونام، قبلا سرمو می کوبیدم به دیوار ولی فایده نداره، الان فقط می تونم به این فک کنم که سه سال تحملش کردم، بعد این هم میکنم به این فک کنم که باید عادت کنم، به این فک نکنم که شاید اگه یه جای درست و حسابی زندگی میکردم و پیش یه دکتر درست و حسابی می رفتم، ممکن بود اینقدر سخت نباشه ولی چه میشه کرد دیگه تو تبعید که حلوا پخش نمیکنن:))

(متوجه شدید من همه ی بدبختیامو می اندازم گردن محل زندگیم یا بیشتر شرح بدم؟:/ :)) )

.

پ.ن: وقتی ادبیات میخوندم کمتر بود:( یا حداقل من اینطور حس میکردم

پ.ن2: دارم یازدهم رو نصف میکنم:))
پ.ن3: از دینی 11 متنفرم:| البته کلا از دینی متنفرم ولی از 11 بیشتر:))
پ.ن4: حقیقتا دلم واسه چسناله های سعدی تنگ شده:))

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Paradise خرید و فروش و رهن و اجاره پروژه تک مخدر هنر وهواشناسی باغ فردوس ، باغ سینما پرچم امداد خودرو ایلخچی آتامان عزیزی دده بالا