انقدر درس خوندنی تمرکز بالایی دارم که قشنگ تک تک لحظات اون ده ماه ایده آلی که داشتم مخصوصا چهل روز دوره از جلو چشمام تو هر ثانیه میگذره! مصداق بارز جهنمه به خدا:| یهو به خودم میام و می بینم چند دقیقه است دارم همون قدر زنده احساس میکنم چیزایی که گذشت رو. خودمو سرزنش میکنم بخاطر اشتباهاتم:)) و نمی تونم حسرت خوردن رو متوقف کنم. رو یه دور باطل افتادم واقعا.
بعلاوه اینکه جدا حس میکنم فوبیای دوم شدن با کمترین فاصله گرفتم:))
اون کتابی که برا مامانم خریده بودم رو یادتونه؟ "از کاپ تا کیپ، سفر به آخر دنیا" ماجرای سفر دور دنیای یه ایرانی مقیم انگلیسه که باید یه مسیر خیلی طولانی رو تو 100 روز با دوچرخه بره تا بتونه رکورد گینس بزنه، بعد اینکه اتفاقی مامانم بعد خوندش گفت فقط بخاطر دو روز نتونست رکورد رو بزنه و 102 روزه به مقصد رسید وسوسه شدم بخونمش. کم مونده تمومش کنم و واقعا خوب بود، ولی خب مثل هر شکست با فاصله ی کمی غم انگیزه.
انگار دقیقا منم که هرچی رکاب میزنم بازم کمه، که مریضی یا شرایط یا هر کوفت و زهرمار دبگه ای نمی ذاره به رفتن ادامه بدم، همون ترساست انگار، ولی حداقل این یارو تنها نبود و خل نشد تو اون صد روز، من همیتجوریشم خلم چع برسه به بقیه زندگیم.
این روزا به همه چی فکر میکنم، به چیزایی که حتی تو دوره هم بهشون توجه نکرده بودم! به نمره های بیخودی که از دست دادم، به سردردای دوره، به تنهاییاش. به اینکه 15 شهریور چقدر روز نحسی بود. یه دفعه از آرمان شهرم پرت شدم تو واقعیت کثافت. هر شب کابوسشو می بینم. کابوس آمبریج رو، کابوس امتحان نقد رو، کابوس رفتن به آفرید و گریه کردن تو تنهایی رو. لعنتی من حتی گربه ی دم سلف رو هم به همون وضوح یادمه که میگفتیم چقدر شبیه استاد نظم خسته است:| نمی تونم ادبیات بخونم، از هر پنج تا تستم سه تاش غلط میشه چون مقاومت میکنم، چون می ترسم، می ترسم از اینکه این روزامم کابوس بشن. می ترسم از اینکه دوباره اون آشغال از من بهتر شه. که واقعا اونا از من بهتر باشن، که بفهمم همه چی تقصیر من بوده که بفهمم خودم لیاقتشو نداشتم.
اه.
درباره این سایت