Mein schwarz leben



اونقدر جامعه شناسی و مخصوصا جامعه ی یازدهم رو دوست دارم که حس میکنم حتی قابلیت اینو دارم تو دانشگاه هم جامعه بخونم:| ولی با توجه به اینکه کله ام بوی قرمه سبزی می ده دور حقوق و جامعه و حتی تاریخ رو یه خط بزرگ قرمز کشیدم:)) 

.

همچنین حاضرم واسه فلسفه منطق بمیرم! خدایا چرا اینقدر من دیوونه ی منطقم:)) واقعا دوسش دارم، تنها درسیه که حتی خسته بودنی هم یاد میگیرم و تنها درسیه که آرزو میکنم هیچوقت فراموش نکنمش:)) و همچنین اگه از از دست دادن عقلم نمی ترسیدم شاید فلسفه میخوندم تو دانشگاه:))

پ.ن: هرچند واقعا ننگ آمیزه که انقدر از لیلا بدم میاد بعد جامعه شناسی رو دوست دارم؛)) ننگ بر من واقعا.

پ.ن2: امروز بالاخره بعد چند روز رخوت رکورد رو شکستم و تا الان 7 و نیم ساعت خونده ام^__^



پشوتن کلا بچه باحال و پایه ایه:)) مثلا امروز خیلی مشتاق نشست و من واسش دو سه درس از منطق و پنج شیش درس از جامعه رو توضیح دادم:)) عاشق قسمت بلوک شرق و غرب شد و خودش هم تو بخث شرکت میکرد و مثال های چرت و پرت می زد:)) همچنین بعد از اتمام حرفام خودش درخواست کرد که در مورد جنگ جهانی هم بهش اطلاعات بدم و منم یه چیزایی گفتم.(یادتونه یه سری هم رادیکالا رو بهش گفته بودم؟:)) صد رحمت به رادیکال)

نتیجه ی آموزش های امروز و خشونت آموزشی این شد:


البته امروز عذاب وجدان گرفته بود و مدام میگفت بهترین آبجی دنیایی:)) ما اینیم دیگه^__^

.

پ.ن: گوش مفتی خیلی خوبه واقعا:)) من از جنسیت زدگی هم زیاد حرف میزنم و یه دور تو کلاسشون سر اینکه صورتی دخترونه نیست دعوا کرده بود:)) یه دور هم از یکی از همکلاسی هاش که شلوارش شبیه جوراب شلواری بوده و مسخره اش می کردن دفاع کرده:)) ولی خب هنوز خیلی کار داره:))


توجهتون رو به بیانات مکتوب حکیم پشوتن خراب آبادی جلب میکنم:

عاشقشم واقعا:))

.

2. همچنین توجهتون رو به شاهکار جدیدم جلب میکنم:

آیا من واقعا انسان مستعدی نیستم؟:)) از هر انگشتم هنر می باره:)) مغز به این خوشگلی دیده بودید تا حالا؟

البته بعد خوندن این بخش صد رکعت نماز شکر به جا آوردم به خاطر تغییر رشته دادنم:)) واقعا حرکت خوشمندانه ای بود:|

یه کوچولو دلم تنگ شده البته. واسه شیمی و یکم هم زیست:))

ّ.

3. درد و بلای جامعه شناسی بخوره تو سر اقتصاد ایشالله. به قول خودمون قاداسی توش سون اقتصادین باشینا:| حاضرم سه تا جامعه دیگه بخونم ولی اقتصاد نه؛)) 

.

4. اندازه ی یه خر پیر فرتوت مریض فلج خسته ام:| ولی واقعا تمام زورمو میزنم-__- باشد که رستگار شوم. 27 تا از 100 تا یازدهم خوندم تاحالا 


یکی از مشکلاتی که سالها غارنشینی واسه من درست کرده، بی اطلاعیم از شخصیت آدما و ریکشنشونه! یعنی واقعا و بدون اغراق نمی دونم گفتن چه حرفی ناراحت شون میکنه یا کدوم رفتار خوشحالشون میکنه! همه ی آدما برا موجودات غیرقابل پیش بینی و عجیبی شدن، در واقع زبان شخصیتشون و احساساتشون رو بلد نیستم! به خاطر همین خیلی وقت ها ناخواسته ناراحتشون کردم یا احمق و بی رحم به نظر. رسیدم:|

بعد یه دفعه تصمیم گرفتم محافظه کارانه تر عمل کنم خیلی دقت کنم درمورد چیزی که میگم و کاری که میکنم و همین باعث شد فاصله ی بیشتری از جامعه و ادما بگیرم چون خیلی وقتا به نتیجه نمی رسیدم. یادمه دهم یه دوست بسیار با ادب و چارچوب مدار داشتم که اینجا بهش نیگم دنیا! چند باری هم در موردش حرف زدم، تا اواخر سال قبل که رابطه مون شکرآب بشه من واسه کارای مهم یا حتی غیرمهمم در ارتباط با آدما و جامعه از دنیا تاییدیه می گرفتم:)) مثلا فلان حرف رو به زرتشت بزنم زشت نیست؟ فلان کار رو بکنم زشت نیست؟

اما الان دیگه دنیا نیست، شماره ای هم ازش ندارم و همچنان دچار مشکلم در ارتباط با آدما.

مشکل فعلیم دوستاییمن که تو شیراز و گلستان و اینا زندگی میکنن. واقعا نمی دونم اینکه پیام بدم یا زنگ بزنم بهشون زشت هست یا نه؟ ناراحت میشن یا نه؟ وای خدایا، آدما چرا اینقدر پیچیده ان!؟

.

پ.ن: جدا مشکل دارما:| اصلا شوخی یا بزرگ نمایی نمیکنم:| :))


دارم به این فکر میکنم که بعد کنکور یادداشت ها و خلاصه نویسی هامو هم میتونم بفروشم:)) اصلا میرم مدرسه خودمون مزایده میذارم:| :))) به وبلاگیا  تخفیف میدما:))

اصلا حدیث داریم از مرحوم انیشتن که می فرمایند: دو چیز بی پایان است! کائنات و میزان ماتریالیستی اسی بلک:))

.

یکی دیگع از فواید تنهایی:

قشنگ متوجه میشی بود و نبودت هیچ تفاوتی باهم نداره. یه جورایی وقتی دنیا رو بدون خودت می بینی متوجه بی اهمیتی همه چیز میشی، بیشتر از قبل.

انگار همه چیز یه بازی مسخره است!

 .

فکر میکردم هرگز چیزی اندازه ی ادبیات خوندن منو به وجد نمیاره! فکر میکردم ادبیاته که بهم انگیزه میده و قلبم رو روشن میکنه، ادبیاته که باعث میشه احساس زنده بودن بکنم، که زندگی برام ارزشمند شه! ولی میدونید چیه؟ این روزا متوجه شدم چیزی که من رو زنده نگه میداره و به زندگیم شور میده نفس ادبیات نیست، تلاشه، تقلاست! دونستن اینکه هنوز چیزی هست برا بدست آوردن! هنوز مسیری هست واسه رفتن!

مطمئنم که این قضیه واسه همه صدق میکنه! چه لیلا، چه عباس آقا بقال سر کوچه، چه کاظم، چه کریستف کلمب چه مرحوم سعدی!

همه خوشحال ترین حالتشون وقتیه که دارن دست و پا میزنن! وقتی واسه زنده موندن تلاش میکنن.

من این رو با پوست و گوشتم حس کردم و واسه همین اصلا دلم نمیخواد این سه ماه تموم شه!

پ.ن: البته هنوز ادبیات بهترین منه:)

پ.ن2: به طور طبیعی هرکدوم از اینا میتونست یه پست باشه ولی پست کوتاه به من نمیاد:))


تا الان 5 درس دیگه جامعه خوندم و الان فقط 8 درسش مونده. امروز در کل خیلی بهتر پیش رفتم و تا الان 7 ساعت خوندم:)) و همونطور که این عارفا وقتی جسمشون خسته میشه هی از اون بالا بهشون تلنگر میزنن "هی یارو! بگو الله الله:| " منم وقتی خسته میشدم هی ندای درون جیغ میزد "کاظم کاظم ابی ابی" :)) (ابی جان شرمنده ولی ناموسا ابوالفضل خیلی سخته:| )

.

این روزا بیشتر از هر وقت دیگه ای با تنهاییم حال میکنم. اون قدیما (منظورم بهمن ماهه:| ) که فیلم میدیدم یه فیلم مزخرفی دیدم به اسم how to be single ولی یه دیالوگ خوب داشت که مضمونش این بود که تو ماهر شدن در تنهایی باید تا کجا پیش رفت؟ و اینکه باید حواسمون باشه سطح علاقه مون به تنهایی خطرناک نشه:| :)) 

و خب سطح علاقه ی من به تنهایی این روزا خطرناکه:)) بی صبرانه منتظرم هوا یه نمه گرم بشه که بپرم برم پشت بوم و کلا انزوا پیشه کنم و کاظم کاظم گویان ذکر بگم:))

پ.ن: علاوه بر این بنده انسان بدجنس و بی شرفی هستم که در ساعاتی که حوصله ندارم میرم نقطه ضعفا و غرغرای بقیه کنکوریا تو سایت ها و پیجای مختلف رو میخونم و امید میگیرم:))))

پ.ن2: اولین جر و بحث سال جدید رو همین الان شاهد هستیم:)) نمی تونم متاسفانه کاملا لفت بدم از خونواده:| اعصاب آدم رو خورد میکنن واقعا:| سر یه بچه ی 7 ساله دو ساعته عین بچه ها دعوا میکنن! و اصلا توجهی به تاثیری که رو اون بدبخت می ذارن ندارن. منم دارم می نویسم که خالی شم و دوباره حالم بد نشه. خدایا این چه وضعشه واقعا؟ خجالت نمی کشن؟ بدبختا.

پ.ن3: واسه سر و صداهای جزئی و مهمونا(منظورم هرچیزی غیر از دعوائه) این سایت رو پیدا کردم که خیلی خوبه نویز سفیداش:

https://www.noisli.com

پ.ن4: اگه پدر مادر شدید عید و همون معدود چیزای خوبی که واسه بچه تون مونده رو زهرمارش نکنید!:| من هنوزم همه چی رو یادمه. حتی یادمه اولین عیدی که اومدیم خونه ی خودمون دقیقا سال تحویل با هم دعوا کردن!:| و قهر بودن. همون عید روز سومش کله ی داداشم شکست و دوباره سر همون دعوا کردن:| انقدر پت و متن:)) تک تک روزایی که مثلا می رفتیم بیرون که خوش بگذره، همه ی مسافرتا، چه وقتی داداشم بود چه نه و به دعوا منتهی میشد رو یادمه حتی:| طوریکه الان کاملا از هرچی مسافرت و بیرون رفتنه متنفرم:)) داستانی داریم واقعا.

پ.ن5: سر صدای داداشم کمه، پسرعمه ی زاقارتم هم الان اومده و بهش اضافه شده و دوست دارم جفتشونو سلاخی کنم. دم در اتاقم تو راهرو دارن جیغ میزنن:|


امروز حدود 4 درس از جامعه یازدهم و 2 درس مونده از ادبیات دهم رو خوندم و دوباره با 8 ساعت، به آغوش گرم خرخونیسم برگشتم:)) اصلا راه نداره بذارم کاظم از زیر هزینه های من دربره:)) امسال کاملا احساس آزادگی میکنم از هفت دولت:)) نو دید، نو بازدید، نو آدم دیدن، نو از خونه در اومدن؛)) کلا همه چی بر وفق مراد یک عدد جامعه گریز غارنشینه:)) حتی تصمیم دارم وقتی اهل و عیال خونه ان و سر صدا میکنن برم پشت بوم سکنی بگزینم:| اینقدر رو مخن یعنی-__- واقعا بیشتر از یه مهد کودک سرصدا میکنن:|

.

گفته بودم معتاد فالم در حد افراط؟ فال دیروزم این اومد و به شدت دلشادم، داش حافظ رو خدا واسمون حفظ کنه:)) :

اینم گوش کنید


عاشقش شدم واقعا. هم اون تیکه ای که هی میگه ما تسلیم نمیشیم هم تلفظ دیکتاتورش:)) حیف اول باس آلمانی یاد بگیرم.


پ.ن: همچنان سردرد شدیدی دارمخیلی زیاد.

پ.ن2: همچنان برف میباره و سرده:| کریسروز مسخره:))



کتاب جامعه شناسی و دینیم به وضعیتی دچارن که اگه دست کسی بیفتن میتونه ازشون به عنوان مدرک ارتداد استفاده کنه و اصلا اگه دیگه خیلی معتقد باشه در جا تو خیابون اعدامم کنه:))

انقدر من اظهار لطف کردم توشون یعنی:)) 

گاهی خودمم به خودم میگم خاک تو سرت این چه وضعشه آخه؟:)) ولی خب آدم نمیشم که. خلاصه اگه من مردم اول این دو تا کتابو بسزونید بعد اینجا رو حذف کنید:))

.

پ.ن1: در نقش یک عنصر تخریبگر و از اونجایی که موفق نشدم در عرصه های دیگه ی خانواده اندیشه ی برابری رو جا بندازم به طور کامل، اقدامات سال جدیدم در جهت داشتن "دعوا" های برابر در خانواده است:)) یعنی اینا که دعوا نیکنن! حداقل دعواشون برابر باشه؛)) یعنی مثلا مامانم قبلا فک میکرد اینکه عصبانی نمیشه و زیاد دعوا رو کش نمیده خوبه ولی الان اونم شرکت برابر داره در دعواها و بسیار خوشحالم:)) :| #یک تباه

.

پ.ن2: در مورد همین مسئله اون روز که عمه امینا اومده بودن، عمه ام داشت از محسنات دامادش تعریف می کرد و میگفت که خیلی آروم و صبور و فلانه و تا حالا هیچ "مردی" رو ندیده بود که همچین باشه. و داشت میگفت که باز تو کسایی پیدا میشن که هیچوقت عصبانی نشن و از کوره در نرن و فلان که منم از اونجایی که احترام بزرگتر حالیم نمیشه عرض کردم ربطی به زن و مرد بودن نداره بلکه به نحوه تربیتشون مربوطه. نمی تونیم یه عمر دخترا رو تو سری خور و مم به اطاعت بار بیاریم و پسرا رو خشن و سرکش و انتظار برعکس داشته باشیم:)) 

پ.ن3: اون چیه من نوشتم تو پست قبل؟:| "غمگین انگیز" ؟:| حالم خیلی بد بوده گویا:))


غمگین انگیزترین استوری هایی که تو اینستا می بینم برا من با فاصله ی خیلی خیلی زیاد، استوری های یکی از بچه های دوره است. حالا چرا غم انگیز؟ واسه خودش که خیلی شاد و خوبه حتما ولی واسه من واقعا درامه، چون نه تنها استوری هاش بلکه تمام پست هاش هم از لحظاتیه که با دوستاشه! حتی موقع هایی که باید درس بخونه هم با دوستاشه، همیشه خدا با دوستاشه! شادترین چهره ای که میشه از یه آدم دید وقتیه که با دوستاشه و اون همیشه شاده!

دیدن استوریاش برا من مثل دیدن فیلمایی مثل تایتانیکه! همونطور که اون فیلما رو دیدنی میگم جک/جکیت من کجاست؟:)) دیدن استوری های اون هم همچین حسی داره! اینکه دوست من کجاست؟ حالا ده دوازده تا دوست نخواشتیم ولی کسی که بتونه تحملم کنه؟ کسی که باهاش پیشم خوش بگذره کجاست؟

واقعا استوریاش به حسرت برانگیزی فیلمای اروپاییه:)) از لحاظ شاد بودن منظورمه وگرنه شواف اینا اصلا نداره، با مثلا بگم خیلی خوشگله یا نه. نه فقط شادی واقعی یه سری آدم نرمال و معمولی انقدر کم شده که دیدنش حسرت برانگیزه!

پ.ن: الان غارنشینم تو کل شونزده سال قبل خوابگاه هم غارنشین بودم،ولی دروغ چرا زندگی تو خوابگاه کوچیک و سر و صدا و بی امکانات رو خیلی وقتا ترجیح میدم به غار راحت و آروم خودم. بعضی وقتا فقط دیدن آدمای دیگه باعث میشه احساس زنده بودن بکنیم، حتی اگه دوستشون نباشیم، حتی اگه کسی نباشیم که قبولش دارن.

و خدا میدونه که چقدر خوشحالم شیش ماه گذشته و حداکثر شیش ماه دیگه برمیگردم. زندگی خوابگاهی رو دوست دارم واقعا:)) 



سه سال سردرد کشیدم و بعد یه روز فهمیدم بستن سر واقعا موثره:)) و الان، هر روز که میگذره شالی که می بندم به سرم سفت تر از قبل میشه چون درد بیشتر میشه. وقتی سرم درد میکنه، ذهنم بهم می ریزه، مثل خون آشامایی میشم که بوی خون می شنون و قاتی میکنن! یا گرگینه ها توی ماه کامل. یعنی نمی تونم تمرکز کنم، فقط درده انقدر که حتی فکمم درد میکنه و دلم میخواد یه چیزی رو محکم فشار بدم با دندونام، قبلا سرمو می کوبیدم به دیوار ولی فایده نداره، الان فقط می تونم به این فک کنم که سه سال تحملش کردم، بعد این هم میکنم به این فک کنم که باید عادت کنم، به این فک نکنم که شاید اگه یه جای درست و حسابی زندگی میکردم و پیش یه دکتر درست و حسابی می رفتم، ممکن بود اینقدر سخت نباشه ولی چه میشه کرد دیگه تو تبعید که حلوا پخش نمیکنن:))

(متوجه شدید من همه ی بدبختیامو می اندازم گردن محل زندگیم یا بیشتر شرح بدم؟:/ :)) )

.

پ.ن: وقتی ادبیات میخوندم کمتر بود:( یا حداقل من اینطور حس میکردم

پ.ن2: دارم یازدهم رو نصف میکنم:))
پ.ن3: از دینی 11 متنفرم:| البته کلا از دینی متنفرم ولی از 11 بیشتر:))
پ.ن4: حقیقتا دلم واسه چسناله های سعدی تنگ شده:))

کم و بی ارزش و احمق و فلان دونستم خودم:|

مثلا اگه سایتی رو دنبال کنم که کتاب و فیلم معرفی می کنه، بعد ببینم بیشتر کتابا و فیلماشو میشماسم و خوندم/دیدم، نمیگم ای ول چقدر فیلمای خوب دیدم و کتابای معروف خوندم:| میگم چه سایت خزیه که فیلما و کتابایی که من میشناسمو معرفی میکنه:))

اگه تو یه درس خوب باشم و تستای فلان کتاب کار رو خوب بزنم نمیگم ای ول چه خوب یاد گرفتم یا تو این درس چه خوبم:| بلکه میگم چه کتاب کار آبکی و مسخره ایه که حتی من جلبک هم تستاشو خوب میزنم:))

اگه کسی از موسیقی هایی که من گوش میدم گوش بده احتمالا از چشمم میفته چون مثل خودم خز به تمام معنا و بی سلیقه مزخرفه:))

اگه کسی تحسینم کنه به نظرم یا داره چاپلوسی و در بهترین حالت تعارف میکنه، یا احمقه، یا داره مسخره ام میکنه:| :)) و اگه آشنا باشن دارن قربون دست و پای بلوری سوسکشون میرن:|

اگه از دست پختم تعریف کنن هم سر رودروایسیه:| 

اگه فکر کنن قیافه ام خوبه حتما کورن:| :)) و به همین ترتیب برید تا آخرش:))

البته یه چیزم هست اینکه من فکر میکنم زشت و تباه و احمق و بی شعور و بی سلیقه و خز و جلبک و به درد نخورم، ولی خب با همینی که هستم راحتم:)) یعنی مشکلی ندارم با هیچ کدوم از این صفتای زشت و بدقواره؛))

پ.ن1: در رابطه با لیلا یه جریانی پیش اومد که دوست دارم بگم که بدونید چقدر خودمو بدبخت میدونم ولی امروز حالم خوبه بمونه واسه روزی که حالم بده:| :))

پ.ن2: کارنامه کنکور رتبه 10 پارسال که نقره ی بدبختی مثل من بود رو دیدم و اعتماد به نفس گرفتم دوباره:)) حله آقا تک رقمی میشم:| :))

پ.ن3: انقدر سمنو دوست دارم و تمنای وصالشو دارم که مطمئنم پاتوقم در تهران سمنوی عمه لیلا خواهد بود:| :)) (ایشون اون لیلا نیستنا:)) ) همینقدر تباه


بزرگ ترین ترسم در حال حاضر اینه که رتبه ام 11 بشه:| جدی میگم! بس که من شانسم خوبه:| سر مرحله دو هم می ترسیدم با فاصله یکی دو تست درنیام که خدا رو شکر اینطور نشد ولی تو دوره سر یکی دو نمره نقره شدم.

الان هم واقعا ترجیح میدم رتبه ام اگه قرار نیست تک رقمی بشه بیست سی بشه حداقل نه یازده.

امسال یکی دو تا از یازده ها از شهر ما بودن و من واقعا دلم می خواست برم بغلشون کنم بگم بیا گریه کنیم:| :))

وقتی یکی از مدالای شهرمون تو دوره اومده بود میم بی شعور رو ببینه و می گفت برنز شدن خیلی بهتر از نقره شدنه اصلا نمی تونستم بفهممش ولی الان واقعا به این باور رسیدم:)) 

خلاصه من واقعا می ترسم از اینکه دوباره بهترین تلاشم کافی نباشه. واقعا ناراحتم از اینکه نتونستم یازدهم رو تو عید تموم کنم و تا آخر این ماه طول میمشه، ناراحتم از اینکه ساعت درس خوندنمو نمی تونم ببرم بالای 10، ناراحتم از اینکه نمی تونم به ترسم از 11 شدن فکر نکنم!

از اینکه همیشه دوم بودم ناراحتم، از اینکه همیشه بدون در نظر گرفتن تفاوت شرایط سایه ی نفر اول تو زندگیم بوده عصبانیم.

واقعا دیگه نمی تونم تحمل کنم یه دوم شدن دیگه رو! مثل قبل تمام تلاشمو میکنم ولی ترسم از کافی نبودنشه.


این همون کتابسات که یارو با فاصله ی "2" روز رکورد رو از دست میده:|

بخاطر چی؟ بخاطر مالاریا، بخاطر جاده ها، بخاطر هرچیزی غیر از کم رکاب زدن:)

ترس و بلای ابدی:))

.

بخش دیگه ای از کتاب:

" .می دانستم که امیدم را از دست نمی دهم، نباید از دست میدادم. اما پوچی و بی معنایی در آن رکورد که نه تنها در 77 روز گذشته بلکه در دوسال آزگار پیش از آن برایش مبارزه کرده بودم، می دیدم.

همه کار می کنم تا بتوانم سر 100 روز در کیپ تاون باشم، در این شکی نیست، اما بعد از آن چه؟ بعد چه میشود؟"

.


این بخش کتاب که تو عکس هست واقعا حال و روز من تو روزای زوجه:))  فقط کاش یه شیش ماه زودتر به این نتیجه زوج و فرد می رسیدم و روز مصاحبه رو عوض میکردم:| 14 شهریور، چهارشنبه بود


پ.ن1: نمی دونم واقعا با این قضیه ی زوج و فرد چیکار کنم. اعصابم بهم ریخته از اینکه نصف روزامو از دست میدم. بعد تو روزای زوج هم حداقل جای اینکه درس که نمیتونم بخونم، کارای دیگه ای کنم، استرس نخوندن رو می گیرم، سر دردم صد برابر میشه، به اون نقره ی بی پدر و مادر فکر میکنم و حس میکنم بدبخت ترین و شکست خورده ترین آدم دنیام. روزای زوج، حس میکنم لیاقت موفقیت رو نداشتم و ندارم، حس میکنم شکستم ابدیه و نه می تونم درس بخونم نه چیز دیگه. قیافه ی تمام آدمهایی که ازشون متنفرم مدام جلوی چشمم و صداشون تو گوشمه، احساس ضعف میکنم از این همه نفرت، از اینکه نمی تونم عین آدم زندگی کنم و آدم باشم. حالم از این ایده آلیستی صفر و صدی که زندگیمو به گه کشیده متنفرم. خدایا دیگه نمی تونم تحمل کنم واقعا. ترس از ده شدن منو می کشه، صفر یعنی نخواستم ولی ده یعنی نتونستم و من واقعا از پس یه نتونستم دیگه بر نمیام. وسواس گرفتم، حالم از اینکه اینقدر ضعیفم و هی میام اینجا غر میزنم بهم میخوره ولی واقعا من هنوز با نقره کنار نیومدم. باورم نمیشه بعد شیش ماه هنوزم به اندازه ی همون روز شکست میدونمش. 14 شهریور بدترین روز زندگی من بود و من تو این مدت، 180 تا 14 شهریور داشتم. هم زمان توی یه باتلاقی از سردردهای وحشتناک تر از همیشه، احساس ناکامی و افسردگی و ترس و هورمون های بهم ریخته ام گیر افتادم و واقعا نمی دونم باید چیکار کنم و انگار که هر روز دیوار هاشونو بهم نزدیک تر میکنن.

خسته شدم واقعا.

متنفرم از اینکه برگشتم همونجایی که سه سال پیش بودم. یه بدبخت ضعیف شکست خورده ی به درد نخور تنهای خسته ی احمق بی شعور 


انقدر درس خوندنی تمرکز بالایی دارم که قشنگ تک تک لحظات اون ده ماه ایده آلی که داشتم مخصوصا چهل روز دوره از جلو چشمام تو هر ثانیه میگذره! مصداق بارز جهنمه به خدا:| یهو به خودم میام و می بینم چند دقیقه است دارم همون قدر زنده احساس میکنم چیزایی که گذشت رو. خودمو سرزنش میکنم بخاطر اشتباهاتم:)) و نمی تونم حسرت خوردن رو متوقف کنم. رو یه دور باطل افتادم واقعا.

بعلاوه اینکه جدا حس میکنم فوبیای دوم شدن با کمترین فاصله گرفتم:))

اون کتابی که برا مامانم خریده بودم رو یادتونه؟ "از کاپ تا کیپ، سفر به آخر دنیا" ماجرای سفر دور دنیای یه ایرانی مقیم انگلیسه که باید یه مسیر خیلی طولانی رو تو 100 روز با دوچرخه بره تا بتونه رکورد گینس بزنه، بعد اینکه اتفاقی مامانم بعد خوندش گفت فقط بخاطر دو روز نتونست رکورد رو بزنه و 102 روزه به مقصد رسید وسوسه شدم بخونمش. کم مونده تمومش کنم و واقعا خوب بود، ولی خب مثل هر شکست با فاصله ی کمی غم انگیزه. 

انگار دقیقا منم که هرچی رکاب میزنم بازم کمه، که مریضی یا شرایط یا هر کوفت و زهرمار دبگه ای نمی ذاره به رفتن ادامه بدم، همون ترساست انگار، ولی حداقل این یارو تنها نبود و خل نشد تو اون صد روز، من همیتجوریشم خلم چع برسه به بقیه زندگیم.

این روزا به همه چی فکر میکنم، به چیزایی که حتی تو دوره هم بهشون توجه نکرده بودم! به نمره های بیخودی که از دست دادم، به سردردای دوره، به تنهاییاش. به اینکه 15 شهریور چقدر روز نحسی بود. یه دفعه از آرمان شهرم پرت شدم تو واقعیت کثافت. هر شب کابوسشو می بینم. کابوس آمبریج رو، کابوس امتحان نقد رو، کابوس رفتن به آفرید و گریه کردن تو تنهایی رو. لعنتی من حتی گربه ی دم سلف رو هم به همون وضوح یادمه که میگفتیم چقدر شبیه استاد نظم خسته است:| نمی تونم ادبیات بخونم، از هر پنج تا تستم سه تاش غلط میشه چون مقاومت میکنم، چون می ترسم، می ترسم از اینکه این روزامم کابوس بشن. می ترسم از اینکه دوباره اون آشغال از من بهتر شه. که واقعا اونا از من بهتر باشن، که بفهمم همه چی تقصیر من بوده که بفهمم خودم لیاقتشو نداشتم.

اه.

پ.ن: به یه کشف مهمی رسیدم. اینکه امیدواری و انگیزه ام کاملا یه روز در میون شده.:| یه روز کامل امیدوارم و میگم صد در صد تک رقمی میشم و بالای 9 ساعت میخوندم
روز بعدش امیدم زیر پنجاه درصده و کلا حوصله ندارم بخونم و بزور 7 ساعت میکنمش. روزای فرد امیدوارم روزای زوج ناامید:)) یادم اومد تو اسفند هم اینطور بودم حتی:| 
پ.ن2: کتاب خوندن حس زنده بودن رو بهم داد:)) خیلی وقت بود چیزی نخونده بودم. انگار که خود واقعیم بودم. انگار داشتم همراهشون تو سودان و مصر و روسیه رکاب می زدم. حس خیلی خوبی بود

امروز 9 ساعت و 6 درس خوندم. کلا 81 شده از یازدهم:)) 40 درس مونده و دو هفته. بعلاوه تاریخ جغرافی البته:| :)) و دوباره خوندن ادبیات:|

.

پشوتن تحت تاثیر مستر بین علاقه خاصی به عروسک پیدا کرده:)) خیلی خوبه واقعا. 

.

دوشنبه امتحان فلسفه داریم:))

.

دیشب خواب ندیدم:))

.

کل دست راستم درد میکنه:| :))

.

اخبار شبانگاهی امروز به پایان رسید-__- :))


پیوست: نامبرده داغ کرده و داره هذیون های موزون میگه؛)) ولی اگه بنویسم خوب نمیشه:)) همینو بدونید که مرثیه ای از زبون یک کرگدن الاغ خسته ی تنها تو بیابون های کنیاست:))


وقتی میگم تمرکز ندارم، فک میکنید از چی حرف میزنم؟:)) یه نمونه اش ایشونه! :

:|

هلاک خودم شدم یعنی:| 

.

امروز خوب بود، برگشتم به روال ولی تصمیم گرفتم دیگه سخت نگیرم بخودم. امروز فقط 7 ساعت و 5 درس خوندم و 300 تا تست زدم ولی راضیم. 

سرم همچنان درد میکنه ولی، خیلی زیاد.

این هفته دوشنبه و چهارشنبه و هفته های بعد روزای زوج امتحان دارم خدا رحم کنه، بعدش امتحانای دهم رو هم بدم و بعد هم نهاییا:|

ادبیات هنوز معضل بزرگمه، باید براش یه راهی پیدا کنم.

دیشب خواب دیدم رتبه ام رتبه ی لیلا شده:| ؛)) 11 نشه، هرچی میخواد بشه بشه.

تصمیم گرفتم جای این تلاش بیهوده واسه تبدیل کردن تصور شکست از نقره به پیروزی، فقط یه تجربه بدونمش! یعنی اصلا چه نیازی هست که موفقیت یا پیروزی باشه؟ تصمیم دارم دیدم به رتبه هم همین باشه، هرچی که شد. هیچ کدومشون هویت و واقعیت منو تعیین نمیکنن و بود و نبودشون تاثیری تو شخصیتم نداره، پس گور باباشون و گور بابای همه ی کسایی که میخوان منو تو این چارچوب بسنجن.

دیگه اینکه جایزه ی تعیینی از سمت پشوتن محترم از تفنگ به دو عدد یورو تغییر پیدا کرد:))

خوشحالم ولی از اینکه تعطیلات تموم شده و بالاخره پشوتن میره مدرسه و سر و صداهای خونه کم میشه. این سه هفته رو واقعا دیوونه شدم. 


پ.ن: چقدر شبیه اخبار شبانگاهی شد:))


شما یا زن نیستید، یا میگرن ندارید، یا سندرم تخمدان پلی کیستیک ( همون تنبلی تخمدان خودمون) ندارید! ویا مثل من جزو 00057. انسان های بدبخت بدشانس دنیا هستید که هر سه تا رو با هم دارن:)) سه تا چیزی که به تنهایی هم جهنم هستن چه برسه به باهم بودنی. سه تا جهنمی که چون مثل مثلا سرطان یا حداقل دیابت مشهور نیستن جدی گرفته نمیشن و شاید به عنوان درد رسمیت نداشته باشن! ولی تو این پست میخوام تجربه ی خودم رو از میزان جهنم بودن این سه تا و تاثیری که همین درد جدی نپنداشتنشون میذاره براتون بگم.

مورد اول زن بودنه، که خب فقط از منظر عادی و طبیعیش، یعنی بدون در نظر گرفتن حجم سایر تبعیض ها و خشونت هایی که زن بودن رو سخت میکنه، خود مبحث شدن که هم بودنش معضله هم نبودنش واقعا جهنمه. یه زن سه ماه از هر سال رو تو یکی از بدترین شرایط جسمی و روحی میگذرونه. یک چهارم هر سالش رسما به فاک میره و مجبوره لبخند بزنه و بگه مشکلی نیست. پی ام اس یا سندروم پیشاقاعدگی به تنهایی واقعا وحشتناکه چه برسه به وقتی که با پنج تا هفت روز خون ریزی مداوم همراه میشه. فشار روانی جامعه به کنار حالا. تابو بودنش و  توهم اینکه مبادا کسی بفهمه ی به کنار:))

مورد بعدی میگرنه. راستش من وقتی میگم میگرن منظورم صرفا میگرن نیست، هر سردرد وحشتناک مداومی رو در بر میگیره ولی خب حداقل از میگرن تصور دقیق تری مردم دارن. خب میگرن حملات وحشتناکیه که قطع و وصل میشه ولی سردرد من احتمالا حتی میگرنم نیست چون هیچوقت قطع نمیشه! همون علائم و با همون شدت ولی همیشگی. حتی تو خواب. یار دیرینه ی میگرن حالت تهوعه. احساس خنجرهایی که از هر سمت تو کله ات فرو می رن همراه با حالت تهوع و نفس تنگی:)) و بعد فک کن که مردم غالبا نمیفهمن منظورت چیه از سرم از درد میکنه:)) انتظار دارن بتونی درس بخونی، چون فلج نشدی که! فقط یکم سرت درد میکنه اونم مسخره بازیه بابا؛)) چون نمیشه ثابتش کرد، فقط چون نمیشه دیدش به معنی تحمل پذیریش نیست. سه ساله که زندگیمو جهنم کرده، وقتی شدیدتر از همیشه میشه(مثل الان، مثل همون 3 ماه از سال مورد اول) روزی هزار بار با خودم میگم دیگه نمیتونم تحمل کنم، دیگه از پسش بر نمیام ولی گزینه ی دیگه ای ندارم. از همون سه سال پیش تا الان بدبختی توضیحش به دیگران هم هست:)) و خب مثلا من واقعا نمی تونم به کسی بگم لطفا داد نزن چون من یه ماه از کار و زندگی میفتم، یا نمیتونم تو تاریکی زندگی کنم، بهترین کار قطع کردن کله ام با تبره که از پس اونم برنمیام:)) ولی مردم درک نمیکنن، نمی فهمن چرا ترجیح میدم چندتا مسکن بخورم و بخوابم تا اینکه برم بیرون:)) دنیای من سیاه و سفید محضه. سیاه روزایی مثل امروزمن. جهنم محض، روزایی که هیچ امیدی ندارم، هیچ دلیلی واسه تحمل کردن ندارم، هیچ توانی واسه ادامه دادن ندارم. روزای سفید روزایی مثل سال پیشن، روزایی که ادبیات رو داشتم حداقل، امید داشتم که شاید روزای خب برسن، زرتشت رو داشتم. ولی الان حتی از امید داشتن هم خسته ام!:)) خوشحال نیستم از تسلیم نشدن. از تحمل کردن. سه ساله به خودم امید میدم که یه روز خوب میاد، یه روز که دیگه تنهایی مطلق نیست، درد مطلق نیست. ولی خب بعد زمستون فقط یه زمستون بدتره:)) 

و اما مورد آخر. سندرم تخمدان پلی کیستیک، به کارکرد غیر طبیعی تخمدان گفته میشه. مثلا افزایش ترشح هورمون تستوسترون و عادت ماهیانه غیرمنظم(مثلا سالی هفت هشت بار). دلایل زیادی داره، مثلا اضافه وزن، استرس، ژنتیک و. ولی جالبیش میدونید چیه؟ اینکه عوارضش هم همین چیزا هستن:)) مثلا چاقی هم از عواملشه هم از عوارضش! یکی از راه های بهبودش هم کم کردن وزنه ولی مثلا منی که این سندرم رو دارم و چاق هم هستم لاغر نمیشم دقیقا بخاطر همین بیماری. پس لطف کنید و هر اضافه وزنی رو ناشی از ناتوانی فرد تو ورزش یا کنترل خورد و خوراکش ندونید:)) من خب زندگیم جهنم تر از چیزیه که تنها مشکلم چاق بودنم باشه ولی حتی منم ناراحت میشم از اینکه کسایی که هیچ درکی از این چیزا ندارن چاقی رو بحران اجتماعی بنامن:| :)) همینطور در مورد چیزی که بهش میگید "موی زائد" افزایش موهای زائد از عوارض این سندرومن، واقعا زدن یا نزدن موهای بدن به هیچ کسی کوچک ترین ربطی نداره. 

من به خاطر این سندروم درست مثل یه گرگینه همه جای بدنم مو دارم:)) ولی هیچ کدوم رو زائد نمیدونم و  مشکلی با پشمام ندارم، ماهی دوبار با خونواده ی خودم باید بحث کنم سر اینکه چرا مثل "کولی ها و غارنشین ها" زندگی میکنم و پشامو نمی زنم دیگه ببینید بقیه چطورن. موهای بدن من انقدر زیادن که حتی اگه لیزرشون کنم هم بازم به یه هفته نکشیده درمیان چون من مشکل هورمونی دارم و از طرفی مثلا صورتم هم حساسیت میده به این مسئله. الان دلیلش رو میدونم و باهاش اوکیم ولی شما حتی نمیتونید فکرشو کنید که سه چهارسال پیش چقدر ناراحت میشدم از بس همه مسخره ام میکردن. یه بچه ی چاق پرموی زشت تنها همیشه سوژه ی خوبیه:)) 

بگذریم، سندروم تخمدان پلی کیستیک هرچند باعث میشه نشم ولی عوارض روحی یا همون پی ام اس رو هزار برابر میکنه و نکته ی وحشتناکش اینه که خیلی وقتا متوجه نمیشم که این پی ام اسه و تموم میشه سر یه هفته و یه هفته ی تمام با عذاب و سرکوفت زندگی میکنم. هی به خودم میگم خاک بر سرت که اینقدر افسرده و بدبخت و تنها و ناامیدی، تا وقتی که یادم بیاد این پی ام اسه نه من:)) همچنین سردرد و میگرن رو هم بدتر میکنه. یعنی من سه ماه از زندگیم رو تو جهنم ترین وضع ممکن زندگی میکنم و مدام هم دنبال دلیلش میگردم. که چرا باید اینطور باشه. مدام خودم رو سرزنش میکنم انگار که تقصیر من بوده؛)) مدام حسرت اینو میخورم که کاش حداقل اینقدر تنها نبودم. کاش دوستی  داشتم که اینا رو بهش میگفتم و پیشش گریه میکردم نه اینکه بیخودی و بی دلیل بشینم و اینقدر اینجا بنویسم تا خالی شم تا حس کنم که حداقل تا فردا میتونم تحمل کنم. 

پ.ن: نگم از عذاب درس نخوندش. یعنی مثلا من فردا امتحان جامعه هم دارم و هیچی نتونستم بخونم و کدوم معلمی میفهمه این چیزایی که گفتم رو؟

پ.ن2: متاسفانه من اصلا دختر خوب و با حیایی نیستم. نشون به اون نشون که همین دو ساعت پیش وسط خونه اعلام کردم که اولین کاری که به محض 18 ساله شدنم میکنم در اوردن تمام دم و دستگاهمه و از الان بهتره این موضوع رو بدونن:)) 

پ.ن3: واقعا نمیدونم کی قراره تموم بشه این بازی کثیف؛))


1. مدرسه بودم و تا ظهز نتونستم هیچی بخونم. بعدش هم سردرد بهم غلبه کرد و گرفتم خوابیدم، ببینم بعد این چی میشه:| :)) امتحان خوب بود ولی. وای دیدن سروش همیشه باعث میشه استرس بگیرم-__- سومین باره داره درسای پایه رو دوره میکنه:)) خودای کله امو کجا بکوبم آخه. سروش از اون آدمهاست که با سخت کوشی کمبودهاشو جبران میکنه، از اونایی که خوش خیلی معمولی ای دارن مثلا ولی بخاطر خسته نشدن و ادامه دادن همیشه جزو بهترینان:) امیدوارم موفق بشه، منم موفق بشم البته؛)) اون از من کمتر تست میزنه و بیشتر دوره میکنه. به نظر شما تست مهم تره یا دوره؟ سوال خیلی مهمیه واقعا. و اینکه درسته قرار نیست به رتبه فک کنم ولی به نظرتون میتونم تک رقمی شم؟ انصافا با سخت گیری جواب بدید:))

2. تا الان چهارتا آدم تو زندگی من تاثیر خیلی زیادی گذشتن. همه شون مربوط به ادبیاتن. یکیشون خانوم عین، بهترین معلم ادبیات استانمونه، کسی که من بعد دوره فهمیدم حتی در حد استادای دوره است! همه چی میدونه واقعا. و همیشه سوپرایزم میکنه، واقعا قیافه ام وقتی دیدم در حد همون استادمون به ادبیات پهلوی مسلطه دیدنی بود! فقط حیف که معلم ما نیست. یعنی پارسال معلم تیزهوشان و کلاسای تجربی مدرسه ما بود(بله ادبیات درس تخصصی تجربیاست دیگه:)) به ماهم معلمی رو داده بودن که فرق یائ نکره و یائ نسبی رو نمیدونست:| ) و منم چهار جلسه باهاش کلاس داشتم واسه نیما. قبل اون هیچی نخونده بودم و نمی دونستم چی میگه اصلا نیما ولی خانوم عین جوری دو سه تا شعر رو توضیح داد که از پنج تا سوال چهار تا رو درست جواب دادم! خانوم عین کلا خیلی خوبه فرشته، ماه، عالی اصلا. در همه ی زمینه ها. امسال قرار بود معلممون بشه ولی مجبور شد پاشو عمل کنه و نشد که بشه:( امروز برگشته بود ولی! تو مدرسه دیدمش و دوباره پرت شدم به فروردین پارسال. چقدر خوب بود لعنتی. حتی به وقتی که تو دوره از سر بی کسی زنگ زدم بهش و گفتم چه خامی به سرم بریزم اینا همه شون یه پا شفیعین؟:)) و سعی نکرد مثل بقیه الکی بگه نه بابا تو هم خیلی خوبی، گفت دست و پاتو نبستن که ! تو هم شفیعی شو:)) خدا شاهده که حرفش هر روز تو  سرم تکرار میشد. هر روز دیرتر از بقیه می خوابیدم(و تو امتحانا اصلا نمی خوابیدم:| ) و زودتر از بقیه بیدار میشدم(و تو امتحانا زودتر از همه دانشگاه بودم) ولی نشد که بشه خانوم عین جان. خلاصه که خیلی خفنه.

3. قبولی المپیاد مدرسه مون 6 برابر شده:)) پارسال فقط من بودم، امسال شیش نفرن:دی مدیرمون پارسال یه برگه آچاهار چسبونده بود به دیوار:)) ولی امسال یاد گرفته و یه بنر درست و حسابی زده. معاون پارسالمون به بابام گفته بود خوشالم همه ی بچه های اسی قبول شدن:))) بیچاره ها یه سالم از من بزرگ ترنا ولی کل مدرسه به اسم بچه های اسی می شناسننشون:)) (سه نفرشون ادبین البته)

4. در یک حرکت انتحاری امروز دوباره بعد چهار ماه ناملیک رو نصب کردم:|  انقدر تباهم که میتونم اینستاگرام و همه چی رو ترک کنم ولی پادکست رو هرگز:))


یکی از این سازمانا مصوبه ی مبهمی داده که برداشت اولیه ازش کاهش سهمیه ی نقره برنزا به 15 و محدود شدن معافیت کنکور به رشته های خاص مربوطه است(که گویا میخوان اعلام کنن) البته که امکانش نیست از امسال اجرا بشه چون ملت هیچکدوم کنکور ثبت نام نکردن:))) ولی نیمه ی خبیث درون من دوست داره این محدودیت رشته ها واقعا اجرا بشه! از حدود 15 تا طلای دوره ی سی فقط 3 نفر رفتن ادبیات، 1 نفر هم ادبیات نمایشی بود، بقیه اکثرا حقوق و جامعه و روان بودن:| نیمه ی خبیث و انحصار طلب من اینو دوست نداره:)) ادبیات بخونید فقط:)) حقتونه اصلا-__- 

طلاهای دوره ی ما به هول و ولا افتادن، مخصوصا میم:)) تو که دیگه میخوای کنکور بدی-__- :)) ولی خب با نهایت خباثت واقعا خوشحال میشم اگه طلاها نتونن با طلاشون حقوق بخونن:| هیچ منطقی هم ندارم فقط دوست دارم کسایی که میرن المپ میخونن بخاطر علاقه خودشون باشه و جو ادبیاتی تر بشه:)) مثل قبل:))

پ.ن: اخبار شبانگاهی امروز اینکه امروزم تقریبا 9 ساعت خوندم، 84 شدم تاحالا و البته دو درس هم امتحان فلسفه فردا رو خوندم. تونستم ساعت درس خوندن و شدت سردردم رو متعادل کنم:))-خوبه کلا وضعیت. 

پ.ن2: ولی اگه حتی یه درصد امکان داشته باشه امسال سهمیه ها رو کم کنن خوب شد آدم شدم و کنکور رو شروع کردم، یه وقت بدبخت میشدما با این شانسی که دارم:))

پ.ن3: فردا اولین روز مدرسه سال جدیده:))


خب روزای مزخرفی هستن. نه اینکه بد نباشنا، فقط بین برزخ درس خوندن و نخوندن گیر کردم. و انگار فقط دو سه روز باید بگذره که برگردم به روال سابق. بیشتر روز رو میخوابیم یا یه جوری فقط وقت میگذرونم، خب به خوبی استراحت واقعی نیست ولی بهتر از هیچیه. دیروز به زور بردنم شهربازی:)) و یه تجربه ی جدید پیدا کردم:)) برای اولین بار تو عمرم با این کامپیوترای خفنی که تو شهربازیا هست با داداشم فوتبال بازی کردیم و اوه عالی بود. یک صفر بردمش:)) پی اس فور هم به چیزایی که کاظم باید برام بخره اضافه شد:| ؛)) 

دیگه اینکه روی آوردم به بولت جورنال نویسی که خب خیلی خفنه  ولی همونطور که دریم بوردم مثل دریم بوردای معمولی(یعنی انگیزه و هدف و فلان) نبود اینم معمولی نیست. مثلا ریتم سردردام یا درس خوندنمو ثبت میکنم جای هبیت ترکر و اینا:)) ولی خیلی خوبه در مل و یکم که تکمیل شد عکسشو میذارم:) فردا امتحان زبان داریم و هنوز شروع نکردم. راستش فقط امیدوارم که بگذره. دوباره فکر کردن اومده سراغم و من بازم دارم سعی میکنم به پوچی ای که مثل خون تو بدنمه فکر نکنم.

فقط امیدوارم اینبار هم تسلیم نشم. مهم نیست درجا زدن چقدر طول بکشه مهم اینه بعدش ادامه بدم.

پ.ن: و حسرت ابدی پارسال:)) فک کنم دیگه هرگز اون خرسندی و رضایت عمیق رو به دست نمیارم.


خب دیشب فقط یه صفحه تونستم بخونم، ولی سرم بشدت درد میکرد انقدر که تا سه و نیم چهار نتونستم بخوابم. ولی یه چیز جذاب پیدا کردم واسه به فنا دادن وقتم! خانوم ها و آقایان این شما و این نتیجه ی سه چار ساعت کار بی وقفه:

درناهای کاغذی گوگولی^__^ نه تنها نماد صلحن بلکه طبق یه افسانه اگه هزارتا از این درست کنی به آرزوت میرسی:)) من خب ولی بخاطر یه چیز دیگه دوسش دارم. درست کردنش واقعا بهم آرامش میده. بدون اغراق. و بدین ترتیب درنا درست کردن به لیست سرگرمی های اعتیادآورم اضافه شد:))

بعد صبح رفتم مدرسه. هیچ کس نبود ولی معاونمون مجبورم کرد امتحان بدم منم که نخوندم بودم گفتم پس بشین بخونم:)) یازده و نیم امتحان دادم ولی داغون بود و به زور 15، 16 میشم. یکی دیگه ای بچه هامونم زنگ زده بودن بهش گفته بودن همه اومدن پاشو یا، اونم اومده بود. نتیجه اش همونی بود که انتظار داشتم، بچه ها تو گروه کلاسمون تمام جد و آبادمونو به فحش کشیده بودن. خب من واقعا ناراحتم از این وضعیت درب و داغون. از اینکه دیروز به سروش گفته بودم مامان بابام مجبورم کردن برم ولی تو گروه اصلا ازم دفاع نکرد یا چیزی نگفت. هرچند خودمم چیزی نگفتم گور باباشون اصلا برن بمیرن همه شون. هرچند خوبیش این شد که مجبور شدن چارشنبه برن امتحان دینی بدن و در نتیجه امتحان عربی کنسله و من تا دوشنبه تعطیلم:)) 

راستی امروز فرصت داشتم هم از اون هم کلاسیم که زودتر از من امتحان داد سوالا رو بپرسم و هم موقع امتحان چون تو کلاس تنها بودم از رو کتاب نگاه کنم، ولی هیچکدوم از این کارا رو نکردم، نه بخاطر شرف و وجدان بی مانندم بلکه چون هنوز همون ترسوی بدبختیم که از اعتراض زدن به نمره های دوره یا حداقل به درس آمبریج ترسید و البته چون برام اصلا فرق نمیکنه چند بشم. 

امروز انقدر حالم بد بود و حتی تو مدرسه هم سرمو بسته بودم که معلم فلسفه مون اپمده بود میگفت میخوای کمکت کنم؟:| چه کمکی از دستت بر میاد آخه فدایت شوم:)) بیا این پنج صفحه دینی رو بخون:|

خلاصه که حالم خیلی بده و جای خوشحال بودن از پنج روز تعطیلی بیشتر از حبس شدن بیشتر تو خونه عصبیم. کلا خیلی درگیرم بیخیال.


خب من بازم دیشب با بدبختی تا صبح بیدار موندم و عربی خوندم. امروز امتحان عربی دادم و بد نبود، 16، 17 میشم. و اینکه فهمیدم خراب کردن امتحان دینی تقصیر من نبود تقصیر معاون گیجمون بود که به جای سوالای انسانیا سوالای تجربیا رو داده بود بهم-___- واقعا دیوونه خونه استا:))

امروز مدیرمون قشنگ بچه ها رو با خاک یکسان کرد. بقیه ی بچه ها خیلی باهام مشکل ندارن از اونجایی که سوالا رو بهشون گفتم-__- (البته که ای کاش نمی گفتم ولی حوصله بحث اضافه نداشتم) ولی دختر عمه ی میم خیلی زر می زد واقعا. گیر داده بود تو چرا اومدی! واقعا هم وحشیه ها! رسما عین این گاوای اسپانیایی:)) بچه ها اول بهش گفتن که مجبور بوده و اینا ولی بعد بهش گفتم حتی اگه مجبور نبودم هم هیچوقت نمیذارم یه مشت عوام که تو اکثریتن واسه خواص تصمیم بگیرن:)) و خب داشتم بیشتر زر میزدم ولی هیچوقت نمی ذارم حداقل آب خوش از گلوی تو و اون میم زاقارت پایین بره! بچه ها قضیه اون دوستم که دوستش مرد رو یادتونه؟ من واقعا نگران تاثیر خشم و نفرتمم! و نگران ناراحت نشدنم از بلاهایی که سر مردم میاد. مثلا امروز مدیرمون همین دختره رو کلی دعوا کرد و فک کرده بود که سردسته ی شورشه در حالیکه اینطور نبود و اشکش رو در آورد حتی و من فقط حال کردم:)) دوم اینکه دو تا از معلمایی که خیلی ازشون متنفرم(معلم دبنی عزیزم و معلم عربی مون) ظاهرا بدجور مریض شدن وتو از عید تا حالا مریضن:)) معلم عربی مون حتی نتونسته بود خودش سوال بده واسه امتحان!:)) به این فکر میکنم که شاید سر میم و لیلا هم یه بلایی اومده فقط چون نمی بینمشون نمی دونم!:))

راستی معلم جامعه شناسی مون چقدر دایی مردکه خدا-__- می ترسه جلو روی خودم حرف بزنه پشت سرم عین بچه ها غیبت میکنه:| به یکی از همکلاسیام گفته بود این اسی روزای عادی نمیاد مدرسه الان چرا امتحانایی کهه کنسل میکنید رو میاد و اتحادتونو بهم میزنه؟:| خدایا واقعا این معلمه آخه؟:)) حسود بدبخت. 

راستی تا الان 110 تا درنا درست کردم:)


دیروز سنجش بود و خب میشه گفت تقریبا ریدم، البته نه فقط تو آزمون، بلکه کلا دو هفته ی اخیر رو ریدم، ولی حالا بعدا در اون مورد صحبت میکنیم، الان میخوام یه چیز دیگه بگم:)) یکی دو روز پیش بهم زنگ زدن و گفتن اداره ناحیه مون برای قبولی های امسال المپیاد مراسم گرفته و من ائل اینطور بودم که "چه جوگیر:| :)) پارسال به تخمک هیچ کی نبود که" بعد از من خواستن که منم حرف بزنم:)) و قضیه یکم جالب شد. 


امروز، المپیاد بازم منو نجات داد:)) برای بار چندم؟ واقعا نمیدونم. فقط دوباره باعث شد به زندگی برگردم، احتمالا قراره تا ابد مدیونش بمونم:))

خوشحالم از آدمی که دارم بهش تبدیل میشم، دارم بیشتر خودمو میشناسم و امروز از روزهای واقعا انگشت شماری بود که به خودم افتخار کردم! که اعتماد به نفس داشتم و از خودم راضی بودم:) م بود کلا.

خیلی حس خوبی بود، هم بخاطر تاثیری که تو این یک سال روی ترویج المپیاد تو شهرمون داشتم هم از جنبه ی فیمینیستیش:)) یعنی لعنتی من تنها زنی بود که حرف زدم و بهتر از همه بودم و کلا تردم، کاری که اون دختره، نقره ی همشهریم دو سال پیش از پسش بر نیومد. من با وجود آسیب هایی که خودم دیدم، وایسادم و مقاومت کردم و الان، به نظرم ارزششو داشت. و بله، این لحظه ایه که بعد 8 ماه بالاخره من احساس میکنم تلاشم پوچ نبوده و ارزش داشته، شاید بتونم از این افسردگی پس از المپ نجات پیدا کنم، کسی چه میدونه؟:))

یه جنبه ی خوب دیگه اش این بود که اولا میم تو ناحیه ما نیست و ندیدمش دوما من کاملا مطمئنم اون اصلا نمیتونه ذرست حسابی حرف بزنه، یعنی نه چیزی برای گفتن داره نه تواناییشو، و خب یادآوری این موضوع حداقل واسه خودم خیلی خوب بود. و مخصوصا خوشحالم که قسمتی از دینمو به المپیاد ادا کردم

جوری حرف زدم که از چهره های همه ی مسئولا حتی مشخص بود چقدر پشیمونن از اینکه خودشون فرصت المپیاد دادن نداشتن:)) چه برسه به بقیه. و چیزی که از همه بیشتر خوشحالم کرد، معاون آموزشی قبلی اداره بود که رفتنی ازم معذرت خواهی کرد! باورتون میشه؟ خودم باورم نمیشه با وجود انتقاد ادیبانه و محترمانه ای که کردم، متوجه ناراحتیم شده بود و بخاطر کم کاری های همه ی مسئولا ازم عذرخواهی کرد! کم مونده بود برم بغلش کنم اصلا:)) البته اونم اولش قاتی کرد و میخواست دست بده:| 

خلاصه که اولش حتی بهم سلام درست و حسابی ندادن و می ترسیدن اگه به یه دختر نوجوون سلام بدن سنگ بشن، ولی بعدش جوری ازم تعریف کردن که احتمالا سی چهل تا زمین تو جهنم زدن به نامشون:))


امروز پنجم اردیبهشته، سال پیش این موقع بهترین روز زندگیم بود، نمی تونم توضیحش بدم واقعا ولی حتی بیشتر از روزی که قهمیدم مرحله دو رو قبول شدم خوشحال بودم، راضی بودم. الان چی؟ الان فقط حس میکنم تنها کسی رو که عمیقا دوست داشتم از دست دادم. و خب منظورم طلا نیست، منظورم خود المپیاده. مصادف شدن مصاحبه ام با آخرین روز دوره باعث شد به سختی بتونم چیزی که بیشتر اذیتم میکنه رو تشخیص بدم ولی الان صد در صد اون تموم شدن المپیاده. 

واقعا احساسم به المپیاد عین یه معشوق مرده است و شاید من به این خاطر دارم اذیت میشم که فک میکردم المپیاد تموم نمیشه، که اگه مرحله دو رو قبول شم و مدال بیارم تا آخر عمرم المپیادی می مونم، ولی ظاهرا دروغی بیش نبود. من الان هیچی نیستم و دوباره نمی تونم خودم رو به هیچ چیزی منتسب کنم. حداقل خوشحالم که طلا یا نقره بودن تو این احساس تفاوتی ایجاد نمیکنه، و این میزان از تباهی اجتناب ناپذیر بود:))

خلاصه اینکه دلم برای پارسال تنگ شده، برای پنج اردیبهشت نود و هفت دلم تنگ شده:)


پ.ن: روز سعدی، روز مرگ سهراب، روز جهانی کتاب، نمایشگاه کتابی که قرار نیست برم، پنج اردیبهشت و هزارتا روز دیگه تو اردیبهشت فقط دیوونه کنندگی این ماه رو نشون میده-__- احتمالا تنها کسیم که از اردیبهشت خوشش نمیاد:( نات انی مور 


یادتونه میگفتم فقط یه مشاور رو تو شهرمون قبول دارم و اونم آشناست و روم نمیشه برم پیشش روضه بخونم؟:)) البته دلیل اصلی نرفتننم اینه که زیادی از آدم تعریف میکنه و نمیذاره قشنگ به خودم توهین کنم:| امروز رفتم. :)) از المپیاد غر زدم، از اینکه تلاش برام بی ارزش شده و از بهم ریختن برنامه ام و گندهای پیاپیم در ادبیات گفتم بهش. در مورد المپیاد که نصیحتش کلا بر محور تموم کردن و کنار گذاشتنش بود، در واقع بستن پرونده اش، چیزیه که ومش رو خودمم میدونم ولی بعد 9 ماه هنوز موفق نشدم. یه بار دیگه تلاش میکنم بازم ولی:| در کل دوره زمونه عوض شده جای اینکه من حرف بزنم خودش یک و نیم ساعت تمام حرف زد؛)) خوب بود ولی در کل. به این نتیجه رسیدیم که فعلا خلاصه نویسی رو بذارم کنار تا عقب موندگیم جبران بشه و کمتر تست بزنم و عین آدم مرور هم کنم و حواسم به زیادتر نبودن غلط ها از نزده ها هم باشه. دو هفته تا سنجش بعدی مونده و امیدوارم پیش شما آبرومو حفظ کنم حداقل:))

بعدش یه دعوای اساسی داشتیم.

و سپس همت کردم و به به آفرید زنگ زدم^__^ یک و نیم ساعت هم با اون حرف زدیم:)) خیلی خوب بود. به آفرید هم مثل من حال و حوصله نداشت، در واقع اولین بار بود که اینقدر ناامید و افسرده می دیدمش ولی بعد حرف زدن حالش بهتر شد. در مورد این حرف زدیم که بعد کنکور مستقیم میرم تبریز و چه کارایی که قراره بکنیم:)) تئاتر بریم، باغ کتاب جدیدشون بریم، شام مهمون کنیم همدیگه رو، گوشی بخریم:| :)) ، بهش یاد بدم درنا درست کنه و هزارتا چیز دیگه که حتی اگه فقط خیال پردازی باشه خیلی خوب بودن.

و الانم که تازه نشستم واسه امتحان ریاضی فردا میخونم:| که کل کتابه:| جدا خسته نباشم:))

ضمنا تا الان 250 تا درنا درست کردم^__^


1.این یک ماه گذشته، بقدری افسار زندگیم از دستم خارح شد که حتی روم نمیشه در موردش بنویسم. به معنی واقعی کلمه خودمو ناامید کردم ولی خب هنوز امید به جبرانش دارم:))

2. صد گیگ اینترنت و دو روز وقت دارم:)) پیشنهادی چیزی اگه دارید بگید

3. اون عمه ی پانم رو یادتونه میگفتم میخواد پناهنده شه؟ اون کار رو نکرد ولی عوضش واسه دخترش از یکی از دبیرستانای کانادا پذیرش گرفته میخوان اون طور برن. پسرش خیلی از راه بدره و نمیدونم اونو میخواد چیکار کنه، شوهرشم که یه طرف-__- جدا از اینکه خوشحالم براشون بعد یه عمر بدبختی به معنای واقعی، واقعا دارم تمام تلاشمو میکنم که حسودی نکنم:))

4. امتحان تحلیل داریم فردا:| چقدر مسخره واقعا. حوصله کنکور خوندنو ندارم بعد باید تحلیل بخونم-__-

5. در واقع انقدر عقب افتادم که نمیدونم دوباره باید از کجا شروع کنم، سنجش این هفته هم یه طرف

6. فردا آخرین روز مدرسه است.(البته اگه بتونم اون سه تا امتحان دهم رو بپیچونم:| ) آخرین باری که به عنوان یه گوسفند دانش آموزنما میرم اونجا، بسیار خوشحالم واقعا:)) و هنوز معتقدم تنها دستاورد مهم زندگیم همون دو سال جهش کردنم بود وگرنه من جدا نمی تونستم دو سال دیگه تحمل کنم:))

7. واقعا نمیدونم چم شده نوشتنم نمیاد اصلا:| :))

8. سردرد جوری داره وفاداری و علاقه اشو بهم ثابت میکنه که میتونم ازش بعنوان اولین و احتمالا آخرین جک زندگیم یاد کنم:)) البته نمیدونم واقعا چطور میشه جنسیتشو تشخیص داد:| بهرحال نیمه گم نشده من سردرده:|


1. توی پست قبلی براتون از علاقه جدیدم به سفر و دیدن دنیا گفتم. واقعا برای خودم هم غیرقابل باوره ولی این موضوع باعث شده در طول نه ماه اخیر در امیدوارترین حالت خودم نسبت به زندگی باشم. واقعا بعد المپیاد هیچوقت اینقدر احساس امیدنکردم. فکر میکردم دیگه هیچوقت رضایت داشته نمیشم و تا ابد قراره همین موجود مفلوکی که تنها دستاوردش در زندگی رو شکست میدونه باقی بمونم. ولی واقعیت اینه که تو این یک و نیم ماه اخیری که میشه گفت به حد زیادی تنها بودم و خلوت کرده بودم و حتی اینجا هم زیاد پست نمیذاشتم، تونستم تا حد زیادی با خودم کنار بیام، با خودم و تموم شدن المپیاد. هرچند به قیمت از دست دادن کنکور و درس نخوندن تموم شد ولی واقعا به نتایج امیدوار کننده ای رسیدم. به زودی المپیاد میشه فقط یکی از بخش های قشنگ و ارزشمند زندگیم نه یه حسرت و خاطره از دست رفته. الان هم در مرحله ایم که دیگه مثل قبل با بستن چشمام صحنه های دوره یا قیافه استادا نمیاد جلو چشمم، بلکه جاهایی که باید ببینم معبدهای رنگارنگ و بازارها و پارک ها و هزارتاجاهای دیگه ی آسیا و آمریکای جنوبی رو می بینم. مزرعه ابریشم آنگکور و ماچوپیچوی پرو رو میبینم. قبل خواب به کارایی که می تونستم بکنم فکر نمیکنم، به کارایی که میتونم بکنم فکر میکنم. و کلا حالم خیلی بهتره. خوشحالم که دو سال تو مدرسه صرفه جویی کردم و با یه سال صرفه جویی بیشتر تو دانشگاه بیشترش هم میکنم:)) آخرین برنامه ام تا این لحظه اینه که بعد کارشناسی مستقیم درسم رو ادامه ندم و اپلای نکنم حتی بلکه میخوام این دو سه سال اضافه رو برم و خونه ها و خونواده ها و دوستای جدید پیدا کنم:)) 

بابای من برخلاف مامانم که نسبت به تولید مثل دید مذهبی داره و دلیلش رو "مشارکت در امر خلقت" میدونه، خیلی ساده به خودخواهیش اعتراف میکنه و میگه"برای ادامه ی حیات بعد از مرگ از طریق ژن های شما" :)) راستش همیشه برام مسخره بود تا اینکه یهو شباهت های دیوانه وارم با مامان بابام شدم. این سفر دیگه نهایتشه. شاید بیشترین چیزی که من از مامانم میدونم همین علاقه اش به سفره. از وقتی که یادم میاد جهانگردی و اینا آرزوی دیرینه اش بوده و راستش به نظر نمیاد که بهش برسه ولی من تا همین چند وقت پیش اصلا فکر نمیکردم خودم هم چنین آرزویی داشته باشم:)) خلاصه که کشورای مورد علاقه ام تو آسیا و آمریکای جنوبی رو نوشتم و تک تک بررسیشون میکنم و عکساشونو نگاه میکنم و به آینده امیدوار میشم:)) 

.

2. بالاخره یه قانون پیدا کردم کخ به نفع ست:)) مجازات همجنس گراهای مرد اعدامه ولی مجازات همجنسگراهای زن تا سه مرتبه صد ضربه شلاقه؛))

.

3. کم مونده دو هفته بشه از گوشت نخوردنم و به طور جدی قصد دارم کم کم تمام محصولات جانوری رو حذف کنم. بعد از سفر یکی دیگه از چیزاییه که کمک میکنه به زندگیم معنا بدم. و کلا خیلی خوشم میاد ازش.

.

4. روی اپلیکیشن گوگل ارث کراش زدم:)) تودچنین خوب چرایی آخه؟

.

5. خیلی خوشحالم که فقط 4 ماه از این بخش از زندگیم مونده. 16 سال و 4 ماه تو این شهر زندگی کردم و اصلا تجربه ی خوبی نبود. ولی 3 سال تهران و 3 سال قاره آسیا/آمریکای جنوبی حتما بهتر میشه

.

6. حوزه ی امتحان نهایی ها مدرسه خودمونه:)) خوبه به نظرم ولی ساعتش بده:| من در دو سال اخیر تمام امتحانام ساعت 10 بوده نمیدونم الان که هشته اون دو ساعت رو چطور جبران کنم:))


سه درس از علوم فنونم مونده و در حالیکه نشستم با زجر بیتایی که در کسری از ثانیه سماعی وزن و اختیارتشونو میفهمم رو تقطیع میکنم فقط میتونم بگم خدایا منو بکش و راحت کن نه فقط از تاریخ ادبیات علوم فنونی که سبک شناسی شمیسا و بهار و شفیعی رو ریخته تو هم و شاعرا و نویسنده های خوشایند خودش رو هم بهش اضافه کرده و از خودش سبک حدید در آورده، بلکه از عروضش هم راحت کن که تو متن درس تاکید کرده ابدال فقط آوردن یه مصوت بلند به جای دو تا کوتاه میشه و نه برعکس و من تا الان دقیقا سه تا سوال برعکسش رو تو تمرینا دیدم:| من رو بکش و راحت کن از این خفت:| از خفت حفظ کردن معنی لغوی و ادبی فلان آرایه کوفتی ای که در گزینه ای که قراره نباشه، سه تا ازش پیدا میکنم:|

قول میدم توبه کنم بخدا:))

.

پ.ن: لازم به ذکره که اون درس مزخرفه ی ادبیات معاصر انقلاب اسلامی رو دقیقا از ساعت یک و نیم دارم میخونم و تازه تموم شد:| 

پ.ن2: عنوان صرفا جهت اینکه از این یارو بیشتر از بقیه بدم میاد:|:))


خدایا دوستانی که شب امتحان تاریخ در حالیکه هنوز نوبت اولم مونده پیام میدن و می پرسن واسه ریاضی از چه کتابی تست میزنم رو به همین برکت هدایت کن:|

کسایی که با گوگل و گام گام اشتباهم می گیرن و مرجعیت درسی رو به من واگذار میکنن بی آنکه از عدم کفایت تحصیلی من آگاه باشند رو هدایت کن ناموسا:|

خودم رو هم هدایت کن که کمتر گوه بخورم و حداقل اگه کلاسا رو نمیرم امتحانا رو بدم حداقل که همچون خر در باتلاق علل و پیامدها و زمینه ها و زهرمارها گیر نکنم هرچند که تموم شد:|

در آخر مرسی که آخرین امتحان تاریخه حداقل:|


پ.ن: دقت کردید امتحانا چه تاثیری رو دین و ایمون آدم میذارن:| بعضیا نماز میخونن بعضیام سعی میکنن حداقل کفر نگن:)) 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

قيمت کولر آبي - خريد کولر ابي مجموعه طراحی گرافیک نـوای مـادحین مشـهد الـرضا (ع) علم و دانش شعرها وعاشقانه های شبنم حاتمی وبلاگ شخصی علی مردان ریگی Leo پلاریس چکاوک پرواز